پشت دیوارهای سرد و سپید...
در هیاهوی یک سکوت غلیظ...
تیغ فولادی کلامم را
می کشم از نیام آرامش!
واژه هایم بهانه می گیرند
تا بریزند خونِ صبرم را
طرح نابودی ام بیندازند
در پی انهدامِ آرامش
سینه باید سپر کنم از نو
تا نسوزد بنای احساسم
دل بگیرد به دستهای دعا
در کف خود زمام آرامش
خشم...آشفتگی...جنون...وحشت...
اضطرابی عجیب...حس رکود...
زخمهایی که سخت می طلبد
مرهمی از کلام آرامش...
ساعتی غرق می شوم در نور
حس خوب حضور تو: پرواز...
مثل تبخیر در حرارت عشق...
مثل درک مقام آرامش...
واژه هایت لطیف و رنگینند...
می درخشند در شبِ گذرم
دستهایت همیشه می بخشند
بر دلم التیام آرامش...
شعرهایم دوباره آرامند...
واژه هایم دوباره می رقصند...
می دود در میان رگهایم
حس گرمی به نام: "آرامش"....
-غزل آرامش-